هر دو کمی زمان میخواستیم

از قدیم میگفتند که دعوا نمک زندگی است یا زن و شوهر دعوا کنند، ابلهان باور کنند. خب ما هم از این قاعده مستثنی نیستیم. ما هم گاهی اختلاف نظرهایمان بالا میگیرد و بحث پشت بحث. هر کداممان دلمان میخواهد دیگری را قانع کنیم که اشتباه کرده و برای همین بحثهایمان هیچوقت تمام نمیشود و بلااخره یک نفر خسته میشود و هر دو ساکت میشویم.
چند روز پیش سر این موضوع که او اهمیتی به حرفها و نظرهای من نمیدهد و خودش تنهایی تصمیمگیری میکند بحثمان شد. من ناراحت و عصبانی بودم. او برای خریدن ماشین ثبتنام کرده بود و هر دو با آن موافق بودیم، اما من انتظار داشتم که از قبل با من هماهنگ کند. این بود که وقتی نتیجه را به من گفت خوشحال نشدم. رفتارم توی ذوقش زد و کمکم بحثمان بالا گرفت. او چند مورد را که من بدون نظر او تصمیم گرفته بودم گفت و من هم چندین مورد دیگر از او در ذهن داشتم. خلاصه بیحوصله شدیم و هر کس دنبال کار خودش رفت. با هم حرف نمیزدیم. من منتظر بودم که او بیاید و حرف را شروع کند. نیامد. بدون اینکه صبر کنم من به سراغ او رفتم. هنوز عصبانی بود و دوباره بحثمان سر گرفت. تصمیم گرفتم کمی او را تنها بگذارم. برای خرید به بیرون از خانه رفتم. برای او هم خوراکیهای مورد علاقهاش را خریدم. وقتی برگشتم هر دو آرامتر شده بودیم؛ انگار هر دو به چند ساعت زمان احتیاج داشتیم تا دوباره یادمان بیاید که چقدر زیاد زندگیمان را دوست داریم.