آنها محبت می‌خواهند

آنها محبت می‌خواهند

بچه‌ها در شیرخوارگاه چه می‌پوشند؟ چه می‌خورند؟ آیا شیرخوارگاه شبیه خانه است؟ کسی هست که ۲۴ ساعته مراقب بچه‌ها باشد؟ اینها سؤال‌هایی است که گاهی ذهن خانواده‌هایی را که قصد فرزند‌پذیری دارند درگیر می‌کند. ترس از گذشتهٔ بچه‌ها، چه در شیرخوارگاه چه قبل از آن، گاهی قدم‌ها به سوی فرزندپذیری را کند می‌کند. برای پیدا کردن این جواب‌ها دنبال شخصی بودم که مدتی در آنجا کار کرده باشد و در این راه با فرزانه آشنا شدم. فرزانه دختری ۳۳ ساله است و پیشتر به عنوان داوطلب در شیرخوارگاه آمنه مشغول بوده و زمانی که به آنجا کار می‌کرده خودش هم داستان جالبی را پشت سر گذاشته است.

بچه‌ها چطور به شیرخوارگاه وارد می‌شوند؟

از همه‌ جا بچه پیدا می‌شود. یک وقت‌هایی بچه‌هایی را می‌آوردند که یک‌روزه بودند. بچهٔ دیگری هم بود که مشکل کلیه داشت و مادرش او را با پروندهٔ پزشکی‌اش جلوی در شیرخوارگاه رها کرده بود. مشخص بود که از هزینه‌هایش برنمی‌آید. بچهٔ دیگری بود که سر چهارراه با پدرش گدایی می‌کرد و آنها پدرش را راضی کرده بودند که بچه را به شیرخوارگاه بدهد. بعضی از بچه‌ها هم بعد از تولد جلوی بیمارستان رها می‌شدند.

وقتی بچه‌ها به آنجا می‌آیند چه اتفاقی برایشان می‌افتد؟

بچه‌ها بعد از ورود وارد قرنطینه می‌شوند. در آنجا تست‌های پزشکی از آنها گرفته می‌شود و به مرور به محیط عادت می‌کنند. بچه‌هایی که بزرگ‌تر هستند در این بخش کمی اذیت می‌شوند، چون سخت است که گذشته را فراموش کنند. بعد از سپری کردن این مرحله، هر بچه بر اساس سن به یکی از بخش‌های نوزادان، نوپا، نوباوه و کودک شیرخوارگاه منتقل می‌شوند.

برنامهٔ روزانهٔ یک کودک در آنجا چیست؟

هشت صبح شیر می‌خورند، بعد از آن صبحانه و بعد پوشک بچه‌ها را عوض می‌کنند. بسته به سن بچه‌ها، صبحانهٔ آنها متفاوت است؛ مثلاً بعضی‌ها سرلاک می‌خورند و بعضی دیگر پورهٔ شیر و موز. بعد از آن به اتاق بازی می‌روند و ساعت ۱۰ یک میان‌وعده مثل کیک و آبمیوه برایشان می‌آید. سپس برمی‌گردند به اتاقشان و دوباره عوض می‌شوند، ناهار می‌خورند و می‌خوابند تا ساعت سه. ساعت سه یک بار دیگر عوض می‌شوند و شیر می‌خورند و می‌روند به اتاق بازی تا موعد شام برسد. بعد از شام می‌خوابند و تا صبح هم سه بار به آنها شیر می‌دهند. برای بچه‌های بزرگ‌تر گاهی برنامه‌های دیگر مثل رفتن به اردو یا رفتن به پارک هم در نظر گرفته می‌شود. بچه‌ها از نظر پوشاک و خوراک واقعاً مشکلی ندارند.

به نظرت مشکل بچه‌های آنجا چیست؟

کمی عاطفه کم دارند. کسی نیست بغلشان کند و به آنها مستقیماً محبت کند.

آنجا چقدر شبیه خانه است؟

خیلی زیاد. بچه‌ها امکانات خوبی دارند. اسباب‌بازی، تلویزیون و دستگاه پخش. در بخش‌های دیگر بچه‌ها اتاق‌هایی دارند که پله می‌خورد تا بچه‌ها یاد بگیرند از پله بالا و پایین بروند. توالت‌ها و روشویی‌ها اندازهٔ قد بچه‌هاست تا آنها بتوانند خودشان کارهای شخصی خودشان را انجام دهند. مربی‌ها هم خیلی مهربان هستند و واقعاً دلی کار می‌کنند، اما باز هم بچه‌ها آنجا به عاطفهٔ بیشتری احتیاج دارند.

من فکر می‌کنم بچه‌ها عاشق جشن تولد هستند. آنجا برای بچه‌ها تولد هم می‌گیرند؟

اوایل هر ماه برای بچه‌های متولد آن ماه تولد می‌گیرند. برایشان کیک می‌خرند و گروه موسیقی دعوت می‌کنند. به بچه‌ها کادو می‌دهند و یک جشن خوب برایشان برگزار می‌کنند. نه فقط تولد بلکه مناسبت‌های دیگر مثل شب یلدا و عید نوروز هم برگزار می‌شود.

در بچه‌ها چه نشانه‌هایی از زندگی قبلی‌شان دیده می‌شد؟

بچه‌هایی که بزرگ‌تر بودند گاهی تعریف می‌کردند؛ مثلاً یادم است بچه‌ای آنجا بود که یک پایش مشکل داشت و او آن پایش را روی زمین نمی‌گذاشت. وقتی او را بردند تا جراحی کنند دکترها گفتند پایش مشکلی ندارد و از ترس راه نمی‌رود. خود بچه هم هر بار تعریف می‌کرد و می‌گفت مامانم مرا با چوب زده و اگر پای من این‌طوری است، تقصیر مامانم است. همین بچه خیلی بازیگوش بود، مثلاً یاد گرفته بود که از تخت پایین بیاید و به بچه‌های دیگر هم کمک می‌کرد از تخت بیایند پایین. برای خودش یک باند تشکیل داده بود. اما آن‌قدر دوست‌داشتنی و خوش‌زبان بود و با تعریف کردن داستان آمدنش به شیرخوارگاه ترحم را برمی‌انگیخت که کسی چیزی به او نمی‌گفت. ما سعی می‌کردیم با دادن جایزه او را تشویق کنیم که پایش را درست روی زمین بگذارد و خوب راه برود.

بچه‌ها بعد از آنجا به کجا می‌روند؟

بچه‌ها تا سن مدرسه در شیرخوارگاه می‌مانند و بسته به سن کودک، او را در مهدکودک ثبت‌نام می‌کنند. وقتی مدرسه شروع شود بچه‌ها به مدرسه‌های عادی می‌روند، اما خوابگاهشان عوض می‌شود و تا ۱۸ سالگی در پرورشگاه جدید می‌مانند. همهٔ بچه‌ها شماره‌حساب و حامی مالی دارند. حامی‌ها تا ۱۸ سالگی به حساب کودک پول واریز می‌کنند تا بعد از ۱۸ سالگی با یک پس‌انداز بتواند زندگی کند. هیچ‌کس به جز کودک حق برداشت ندارد.

خودت چطور تصمیم گرفتی داوطلب شوی؟

همکاری داشتیم که دوستش حامی مالی یکی از بچه‌های شیرخوارگاه آمنه بود. در یکی از جشن‌ها ما را همراه خود برد. خیلی خوشمان آمد و ما هم حامی مالی شدیم. شما وقتی حامی می‌شوید می‌توانید هر هفته کودک را ببینید. من دو سه هفته نتوانستم آن کودکی را که حامی‌اش شده بودم ببینم و دلم برایش تنگ شده بود. برای همین رفتم داوطلب شدم.

چه حسی داشتی وقتی به آنجا رفتی؟

اوایل که آنجا رفتم خیلی غصه می‌خوردم. می‌رفتم فروشگاه بچه‌های عادی را می‌دیدم و به خودم می‌گفتم یعنی می‌شود این بچه‌ها هم خرید کردن را تجربه کنند؟ حس‌ها اوایل خوب نبود اما آرام‌ آرام دیدم که مشکلات زندگی من چقدر در مقابل مشکلات این بچه‌ها کوچک است. در واقع دنیایم بزرگ‌تر شد.

یادم می‌آید که گفتی به یکی از بچه‌های آنجا علاقهٔ خاصی داشتی. چطور این اتفاق افتاد؟

پیش آمد. انگار یکهو به دلم نشست. دفعهٔ اولی که دستش را گرفتم مرا با تعجب نگاه می‌کرد. فکر می‌کنم ناخودآگاه بود. بیش از اندازه هوایش را داشتم. مواقعی که با بچه‌های دیگر دعوایش می‌شد مرا نگاه می‌کرد و انتظار داشت نجاتش بدهم. من هم نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. همیشه ترسم از این بود که نکند این بچه وارد خانوادهٔ بدی شود. اما وقتی خانواهٔ الان او را دیدم واقعاً خوشحال شدم. خانواده‌ای هنرمند و پر از عشق بودند.

وقتی رفت چه؟

خیلی دلم تنگ شد. اما به نظرم برای او راحت بود. چون محبت زیادی می‌دید و هر روز با چیزهایی جدیدی آشنا می‌شد. پدر و مادر جدیدش خیلی دوستش داشتند و به او محبت می‌کردند. بعد از اینکه رفت دیگر ندیدمش. مادرش به من گفت که ما دوست داریم شما همدیگر را ببینید اما من قبول نکردم، چون می‌دانستم این‌طوری برای او بهتر است. دلم نمی‌خواست جلوی پدر و مادرش برای من گریه یا بی‌تابی کند.

بعضی خانواده‌ها در مورد اینکه بخواهند یک بچه به فرزندخواندگی بگیرند تردید دارند. توضیح تو برای این خانواده‌ها چیست؟

خود من هم قصد دارم یک بچه به فرزندخواندگی بگیرم. فکر می‌کنم بچه را نباید لزوماً خودمان به دنیا بیاوریم. شاید حتی پذیرفتن این بچه‌ها خیلی شیرین‌تر باشد. دلم می‌خواهد که بعد از فراهم شدن شرایطم این کار را انجام دهم. به نظرم خیلی فرقی نمی‌کند که ریشهٔ بچه کجا باشد، مهم است که ما برای آن‌ بچه چه شرایطی را فراهم می‌کنیم. به نظر من تأثیر محیط مهم‌تر از ژنتیک است. من فکر می‌کنم قبل از هر چیزی این لطف بزرگی به خانواده است که این فرصت را پیدا می‌کنند تا زندگی یک کودک را سر و سامان بدهند.

با دوستانتان به اشتراک بگذارید

بلاگ مرتبط